تا چشمهایش را باز کرد این را پرسید. -اینجا جهنم است؟ لبخندی زدم و گفتم :گمان نکنم... صورت گرد و کوچکش درهم رفت.تمام ناراحتی اش را با آنچه که می خواست بگویدبه آرامی فرو داد. خواست که به پهلو بچرخد اما نتوانست،شکستگیهای زیادی که در بدن داشت به او اجازه ی این کا ررا نمی دادند... ناچارچشمهایش را به آن سمت چرخاند... همیشه از دیدن کودکانی که به این بخش می آوردند دلم به درد می آمد واین یکی طوری دیگر... احساس کردم چشمهایم دارند پر میشوند ،نخواستم اشکهایم را ببیند ،سریع از اتاق بیرون رفتم... محمد کودکی بود هشت ساله ،که شاهدان می گفتند از بالای پشت بام به پایین پریده است... به گفته ی یکی از همکارانم :این روزها کودکانمان یا سوپر من شده اند یا بن تن،،،دیگر کسی نه حنا می شود ونه پسر شجاع،حرفش منطقی به نظر می آمد.... اما به مرور پرستاری از این کودک به من فهماند که او عاقل تر از آن است که در دنیای کودکانه اش فکر کند، می تواند پرواز کند. مادرش می گفت نمی توانم باور کنم این همان پسر خودم است ،کودکی که شیطنتهایش غیر قابل تحمل شده بود،به قولی از دیوار صاف بالا می رفت... از او پرسیدم :همیشه شلوغ می کرد... کمی با تردید پاسخ داد:به گمانم ولی نه این اواخر....آخر می دانید... حرفش تمام نشده بود که مردی مسن اما تقریبا شیک پوش تمام توجه زن را به خود جلب کرد... گمان کردم پدرش باشد اما زن با عشوه ای شبیه به حرکات گربه ی خانگی ام به من فهماند ،داستان چیز دیگری است... -ایشان نامزدم هستند... -پس پدر محمد؟؟؟؟ -ای بابا، مردیکه عمرش را داده است به شما تمام دلسوزیهای آن به اصطلاح مادر برای روزهای اول بود وکم کم بیشتر از آنکه کودک را دریابد به فکر رنگ ولعاب صورتش بود... روز به روز بیشتر تنهایی کودک را احساس میکردم واین فرصت خوبی بود تا به او نزدیکتر بشوم،زیرا تنهایی،تنها احساس مشترک بین ما بود. به تشخیص بالاترها ، محمد را با تمام مخالفتهای من به یک اتاق چهار تخته انتقال دادندو هرچه اصرار کردم ،فایده نداشت. -همکار محترم این اتاق برای کسی است که از عهده ی هزینه اش بر بیاید نه این کودک که بیشتر خرجش را امور خیریه عهده دار شده است... با خودم گفتم :طفلکی محمد،ابر وباد ومه خورشید وفلک دست به دست هم داده اند که مبادا آبی خوش از گلوی این بچه پایین برود... حالا دیگر وقتی شبها شیفت بودم وقت بیشتری با او میگذراندم شاید تلافی ذره ای از کمبودهایش بشود... یک شب بی مقدمه از من پرسید: اگر بخواهم کاری برای من انجام دهی ،این کار را می کنی ؟ با لبخند پاسخ دادم :چرا که نه ؟عزیز م با صورتی که مملو از مرموز شدنی شادوکودکانه بود پرسید: می توانی من را به جهنم بفرستی؟ گویا بی هوا یک پار چ آب یخ را بر سرم خالی کردند. هر طور بودظاهرم را حفظ کردم وخودم را به آن راه زدم که انگار چیزی نشنیده ام،در دل پرسیدم: آخر بچه، چه در این مغز کوچکت می گذرد؟ این بار محکمتر پرسشش را تکرار کرد:گفتم می توانی من را به جهنم بفرستی؟؟؟ طاقت نیاوردم وبا لحنی عصبانی پاسخش را دادم :چرا این را از من می خواهی؟ از این برخوردم بیشتر از او خودم ناراحت شدم ،یادم رفته بود که او تنها یک کودک هشت ساله است ،خواستم جبران کنم اما قبل از آنکه چیزی بگویم به من گفت:همیشه می گفت بابا یت رفته است به جهنم ،،،حالا می خواهد ازدواج کند ،،، به من می گوید تو هم باید پیش بابا یت بروی تا من نفس راحتی بکشم... وبعد نگاهش را به آن طرف چرخاند،،،آخر نمی توانست به آن سمت بچرخد،،،گفتم که استخوانهایش.... تازه فهمیدم چرا خودش را از بام به آن بلندی به پایین انداخته است،بارغمی که آن کودک به دوش می کشیدکمر هر آدم بزرگی را خم می کرد،،،بهتر دیدم بی آنکه چیزی بگویم از اتاق بیرون بروم وبگذارم در تنهایی گریه کند،،،آخر با تمام کوچکی مردی بود برای خودش ودرست نبود اشکهای یک مرد را کس دیگری ببیند... اما چقدر دلم میخواست برگردم وبه او بگویم:کجا می خواهی بروی مرد کوچک؟،،،اینجا ،همان جهنمی است که آدمها درست کرده اند. امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91 نظرات شما عزیزان:
دلم تركيد, افسرده شدم هعي خدا
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |